وارث غدیر

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۶ شهریور ۹۶، ۱۰:۰۴ - وارث غدیر ...
    555
نویسندگان
پیوندها

۸ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

موقعى که على علیه السلام تصمیم گرفت که به عراق براى اقامت برود، نامه ها وصیتنامه خود را به (ام سلمه ) سپرد، و هنگامى که امام حسن علیه السلام به مدینه برگشت آنها را به وى برگردانید.
وقتى که امام حسین علیه السلام عازم عراق شد، نامه و وصیت خود را به ام سلمه سپرد و فرمود: هر گاه بزرگترین فرزندم آمد و اینها را مطالبه کرد به او بده . پس از شهادت امام حسین علیه السلام امام سجاد به مدینه بازگشت و سپرده ها را به وى برگردانید.
(عمر پسر ام سلمه ) مى گوید: مادرم گفت : روزى پیامبر صلى الله علیه و آله با على علیه السلام به خانه من تشریف آورد و پوست گوسفندى طلب کرد؛ در پوست مطالبى نوشت و به من داد و فرمود: هر که با این نشانه ها از تو این امانت را طلب کرد به وى بسپار.
روزگارى گذشت و پیامبر صلى الله علیه و آله از دنیا رحلت کردند تا زمان خلافت امیرالمؤ منین کسى طلب این امانت را نکرد، تا روزى که مردم با على علیه السلام بیعت کردند.
من (پسر ام سلمه ) در میان جمعیت روز بیعت نشستم پس از آنکه على علیه السلام از منبر فرود آمد مرا دید و فرمود: برو از مادرت اجازه بگیر، مى خواهم او را ملاقات کنم من نزد مادرم رفتم و جریان را گفتم مادرم گفت :
منتظر چنین روزى بودم .امام وارد شد و فرمود: ام سلمه آن امانت را با این نشانه ها به من بده . مادرم برخاست از میان صندوقى ، صندوق کوچکى بیرون آورد و آن امانت را به وى سپرد، سپس به من گفت : فرزندم دست از على علیه السلام بر مدار که پس از پیامبر صلى الله علیه و آله امامى جز او سراغ ندارم .
منبع:یکصد موضوع 500 داستان،سید علی اکبر صداقت
  • وارث غدیر ...

داستان امام علی (ع)و کاسب بی ادب
در ایامى که امیرالمؤ منین علیه السلام زمامدار کشور اسلام بود، اغلب به سرکشى بازارها مى رفت و گاهى به مردم تذکراتى مى داد.
روزى از بازار خرمافروشان گذر مى کرد، دختر بچه اى را دید که گریه مى کند، ایستاد و علت گریه اش را پرسش کرد. او در جواب گفت : آقاى من یک درهم داد خرما بخرم ، از این کاسب خریدم به منزل بردم اما نپسندیدند، حال آورده ام که پس بدهم کاسب قبول نمى کند.
حضرت به کاسب فرمود: این دختر بچه خدمتکار است و از خود اختیار ندارد، شما خرما را بگیر و پولش را برگردان .
کاسب از جا حرکت کرد و در مقابل کسبه و رهگذرها با دستش به سینه على علیه السلام زد که او را از جلوى دکانش رد کند.
کسانى که ناظر جریان بودند آمدند و به او گفتند، چه مى کنى این على بن ابیطالب علیه السلام است !!
کاسب خود را باخت و رنگش زرد شد، و فورا خرماى دختر بچه را گرفت و پولش را داد.
سپس به حضرت عرض کرد: اى امیرالمؤ منین علیه السلام از من راضى باش ‍ و مرا ببخش .
حضرت فرمود: چیزى که مرا از تو راضى مى کند این است که : روش خود را اصلاح کنى و رعایت اخلاق و ادب را بنمایى .
منبع:یکصد موضوع 500 داستان،سید علی اکبر صداقت
  • وارث غدیر ...